حادثه تروریستی شاه‌چراغ که رخ داد نگاه مظلومانه «آرتین»؛ کودک مجروح این واقعه دل خیلی‌هایمان را به درد آورد. کمی بعد کنجکاو بودیم بدانیم که حالا کجاست و طفل معصوم چطور با فقدان ناگهانی عزیزانش کنار آمده، حالش خوب است، خنده به چشمان درشت و سیاه پسر مو فرفری و عزیز ایران برگشته یا هنوز هم غم و مظلومیت، کنج چشمانش جا خوش کرده است؟

در دنیای کودکانه «آرتین» چه می‌گذرد؟ /پسر ایران، مهمان خبرگزاری فارس شد

گروه جامعه؛ نعیمه جاویدی: «آرتین سرایداران»، کودک 5 ساله و شیرینی است که حالا عنوان مخصوص به خود را در دل مردم کشور و فضای مجازی دارد؛ #آرتین_فرزند_ایران. جفای روزگار در حمله تروریستی یک تکفیری به حرم احمد بن موسی الکاظم(ع) یا همان بارگاه شاه‌چراغ در شیراز  پدر، مادر و برادر کم سن و سالش «آرشام» را از او گرفت. چهارم آبان ماه سال جاری درست در روزهای اوج اغتشاشات، دشمنان چنان وقیح شدند که دست به رگبار و جنایت در سومین حرم امن الهی کشورمان بردند. آرتین در آن ماجرا با وجود اینکه پدر، مادر و برادرش حائل میان او تروریست جانی بودند، از ناحیه دست گلوله خورد و مجروح شد.

وقتی جثه کوچک آرتین را می‌بینی، پای حرف‌هایش می‌نشینی، می‌بینی که مدام از کلمات فاصله می‌گیرد تا سر خودش را با بازی گرم می‌کند. با این حال اما روزی نیست که در همان معدود مکالمه‌اش با بزرگسالان، کلمات «دلم تنگه برای مامانی و بابایی»، «کشته شدند»، «به همه شلیک کرد»، «تفنگ داشت» را نشنوی. از خودت می‌پرسی چگونه تاب بیاورد یک کودک، چنین داغ بزرگی را که حتی برای بزرگترها، برای دینادیده‌ها، موسپیدها و ریش سپیدها هم کمرشکن و بزرگ است؟ قاتل تکفیری با آن همه ادعای من مسلمان‌ترم اگر زنده بود، حتماً آب می‌شد از خجالت وقتی می‌شنید که آرتین درباره‌اش گفته:‌ «شیطان گولش زده که این جوری کرده…»

وقتی عزیزانت سپر بلا می‌شوند در حادثه تروریستی چهارم آبان ماه؛ به رگبار بستن زائران و پناه آوردگان به شاه‌چراغ پس از سر رسیدن مأموران، آرتین را از میان پشته‌ای از پیکرهای شهدا ازجمله خانواده خودش بیرون کشیده‌اند. کودکی معصوم که وحشت صحنه‌های خشونت‌باری که از نزدیک شاهدشان بوده، او را مات و مبهوت کرده بود. راویان و شاهدان عینی ماجرا برای بازماندگان خانواده سرایداران تعریف کرده‌اند که آرتین مبهوت، ساکت و بی‌حال درحالی‌که از دست مجروحش همین‌طور خون می‌رفته به دیواری که او را از بین پیکرها بیرون کشیده بودند و گذاشته بودند، آن گوشه تکیه داده بود. سکوت و حیرتی که گویی می‌گفت، هضم وحشت و اندوه این صحنه‌ها برای یک انسان بالغ و بزرگ‌سال هم سخت است چه برسد به کودکی معصوم که پیش چشمان خودش، ناگهان یتیم شده.

دلم مامان و بابا را می‌خواهد اولین تصاویری که همه ما از او دیده‌ایم، مربوط به زمانی است که آرتین، روی تخت بیمارستان خودش را جمع کرده بود. با چشم‌های درشتی که نگرانی از نگاهش می‌بارید مظلومانه نگاهش را از همه‌چیز و همه‌کس می‌دزدید. وقتی اقوام با او حرف زده بودند، حتی از درد دست خودش و پانسمان بزرگی که دورتادور دستش پیچیده بود، حرفی نمی‌زد و گله نمی‌کرد. گفته بود که یک مرد، به خانواده‌اش و بقیه شلیک کرده و آن‌ها را کشته است. به سر مامان و بدن بابا و داداشی. آرتین گفته بود که می‌داند پدر و مادرش از دنیا رفته‌اند اما خب! کودکی که تا همین چند ساعت و روز قبل آغوش پدر و مادر و صدای خنده‌های برادر، آرامش ملیح زندگی‌اش بوده، کِی زورش به دل‌تنگی می‌رسد؟! وقتی کسی حالش را می‌پرسیده، می‌گفته می‌داند که مرده‌اند اما دلش مامان و بابا را می‌خواهد. شاید همین شد که غم بی‌امان آرتین، شد غم یک ملّت…

وقتی دلگرم می‌شویم ما دست خودمان نیست؛ آرتین را دوست داریم. انگار امانت شهیدان سرایداران به ما همین گل‌پسر است. همین عزیز مو فرفری که مثل بچه داشته و نداشته خودمان دوستش داریم. بعدازآن روزهای تلخ باید جویای احوالش باشیم برای همین دعوتش کرده‌ایم تا چندساعتی مهمان تحریریه روز واقعه باشد، می‌خواهیم مهمان دنیای کودکی باشیم که پسر یک مملکت شده است. او همراه خواهر و دامادشان که حالا تمام تلاششان را می‌کنند تا جای خالی مامان و بابا را برای آرتین پر کنند، مهمان ما می‌شود. گفتگوی رسانه‌ای با بچه‌ها کار ساده‌ای نیست با کودکان داغ‌دیده که اصلاً! ما از آرتین، آن چهره مظلومش روی تخت بیمارستان را به خاطر سپرده‌ایم اما این آرتینی که مهمان ما شده، پسرکی پر از شیطنت شیرین کودکانه و جنب‌وجوش است. همین خودش دلگرمی خوبی است.

قند و نمک‌ترین ناظر دنیا آرتین سرایداران، یکجا بند نمی‌شود. همین‌که ابتدای سالن به او سلام می‌دهی و منتظری که پاسخ بشنوی از انتهای سالن برایت دست تکان می‌دهد. خیلی خودش را صرف کلمات نمی‌کند. همه‌چیز را می‌کاود. حتی وقتی عکاس برنامه قصد عکاسی از او دارد، دلش می‌خواهد عکس انداختن با یک دوربین حرفه‌ای را تمرین کند و عکاس می‌شود. ناخنکی هم به عالم تصویربرداری می‌زند. با نگاهی دوست‌داشتنی و نمکین که کوچک‌ترین کار عکاس و فیلمبردار را رصد می‌کند. پیش خودت می‌گویی: کاش همه ناظرهای عالم همین‌قدر قند و نمک بودند، مثل آرتین. سرایداران کوچک، بعد با همان دوربین عرض و طول تحریریه را می‌دود و زیر پا می‌گذارد و بقیه را هم به دویدن دنبال خودش وا می‌دارد. عصرها تحریریه خلوت و آرام است. حالا اما پسر ایران، این سکوت را شکسته.

صبر کن، الان درستش می‌کنم! برای آرتین، هدیه‌ها تا جایی و لحظه‌ای جذاب‌اند که از آن رونمایی شود و بداند آنچه درون بسته است، چیست؟ بازی کردن او با اسباب‌بازی‌ها کمی متفاوت است، دوست دارد اجزای آن را از هم جدا کند. ما بزرگ‌ترها اسم این کار را عاقل مآبانه گذاشته‌ایم «خراب کردن» اما برای آرتین و کودکان کنجکاو و باهوشی مثل او اسمش «سر از کار وسایل درآوردن» است. جزئیاتی کوچک، توجهش را جلب می‌کند و ماجرا آغاز می‌شود. آرتین می‌گوید: «بذار الآن درستش می‌کنم…» این یعنی باید دل‌وروده اسباب‌بازی را باز کند و دوباره آن‌ها را برگرداند سر جای اولش منتها به شکلی که به نظر خودش درست‌تر است.

موبایل نه، من می‌دوم! توی یک تحریریه خبری تا دلت بخواهد رایانه و تلفن همراه هست. همان لوازمی که وقتی بچه‌ای نگاهش به آن‌ها بیفتد، ساکت و آرام یک‌گوشه می‌نشیند و سرش را به بازی‌های رایانه‌ای گرم می‌کند و دلش را خوش. آرتین اما اهل یکجا نشستن نیست. کنجکاوی چندانی به این اقلام نشان نمی‌دهد. حتی وقتی می‌خواهی عکس، بازی یا فیلمی کودکانه در تلفن همراهت را به او نشان بدهی، رغبت نشان نمی‌دهد و می‌رود که به سبک خودش سرگرم و دلگرم شود. پیش خودت می‌گویی: ماشاءالله به این بچه به این همه انرژی! زاویه و گوشه‌ای نیست که از نظرش پنهان بماند. تقریباً تمام طبقات خبرگزاری را زیر پاهای کودکانه با تپش قلب کوچک و بی‌قرارش فتح می‌کند؛ فتحی دلنشین. حتی می‌داند که آخرین طبقه کجاست و کدام قسمت آنجا قرار دارد؟ آرتین، رانندگی، قطاربازی و قلمدوش شدن را دوست دارد. خبرنگاران تحریریه هم سعی می‌کنند، برایش کم نگذارند.

ماهیگیری ناتمام قاری کوچولو بعد از اینکه اذان مغرب پخش می‌شود، همراه یکی از خبرنگاران گروه استان‌ها خودش را به نمازخانه می‌رساند. به‌رسم کودکی، عبادت کودکانه، بی‌وضو، سریع و دل‌نشینی به درگاه خدا هدیه می‌دهد و بعد هم می‌خواهد قرآن تلاوت کند و میکروفن را به سمت خودش می‌کشد و به‌رسم خودش قاری قرآن می‌شود. حالا نوبت این است که از فرش‌های آبی‌رنگ نمازخانه ماهی بگیرد. یک‌دفعه اما انگار که مزار پدر، مادر و برادرش در ذهنش تداعی شده باشند، یادی از مرگ، مزار و قبرستان می‌کند. ماهیگیری قاری کوچولو، بازی و شیطنت کودکانه‌اش اینجا ناتمام می‌ماند.

آرتین، هنوز هم به صداهای تقه‌دار و بلند حساس است آن اوایل بیشتر، همین‌که صدای بلندی که نمی‌دانست چیست و از کجاست، می‌آمد رنگ از صورتش می‌پرید و به «آبجی مریم» که تنها یادگار مامان و بابا برای او و سرپرست آرتین است، می‌گفت که الآن شلیک می‌کند و همه ما می‌میریم! خاطره مرد بی‌رحم تکفیری تفنگ به دست چهارستون بدنش را می‌لرزاند.

این از طرف من این از طرف… آرتین، همین‌جور که آبجی مریم در حال گفتگو با ماست، او را روی صندلی چرخ‌دار، جابجا می‌کند و به سمت میز پیش رو هل می‌دهد. غم تنها ماندن با تنها یادگار مامان و بابا که از همین کودکی رد جانبازی هم‌روی دستانش نشسته است، خیلی وقت‌ها مریمی که مثل یک گل لطیف و تازه است و تازه روزهای بیست‌سالگی را سپری می‌کند، کم توی فکر و خیال نمی‌برد. داغ دوری و دل‌تنگی یک‌طرف، آشوب اینکه چطور باید امانت‌دار خوبی باشد؟یک‌طرف! همین‌ها کافی است که آبجی مریم غرق دنیایی از غم و فکر شود. آرتین که خودش هم صاحب‌عزاست اما برخلاف کودکی، ناخواسته خوب بلد است، آبجی را از فکر و خیال بیرون بکشد. با همین کارهای کودکانه، خنده را روی لب او بنشاند یا آبجی رابه شور و هیجان بیاورد، دنبال خودش بکشاند تا برای گرفتن و قورت دادن داداش کوچولوی بانمک و دوست‌داشتنی دنبالش بدود و بالاخره گیرش بیاورد و آرتین کوچولو را غرق بوسه کند. یک بوس از طرف خودش هزارتا از طرف مامان، بابا و داداش آرشام.

آبجی مریم یا مامان مریم؟ وظیفه لطیفی است برای دختری جوان که حالا باید تمام خانواده باشد برای پسرکی که توی بغلش شیطنت می‌کند، غلت می‌زند و می‌گوید که آبجی مریم را دوست دارد. آبجی مریمی که حالا «مامان مریم»، بیشتر برازنده حالش شده، ذره‌ذره بزرگ‌شدن‌های آرتین را می‌بیند و پیش خودش می‌گوید: «کی بشود این فسقلی مو فرفری بزرگ بشود،  مردی چهارشانه شود درست مثل بابا. بغلم کند و توی آغوشِ پدرانهِ برادری دردانه، همان مریم؛ دختر بابا بشوم. فراموش کنم که این روزگار با ما چه بد تا کرد.» مریم هنوز خودش به این محبت‌ها نیاز داشت که دشمن او را محروم کرد و زندگی وظیفه‌ای بزرگ برایش تعیین کرد. آرتین یک روز همه این خلاءها را برای آبجی مریم پر و جبران می‌کند.

زندگی به سبک جالب آرتین آرتین، کم‌حرف است به‌خصوص وقتی جای جدیدی می‌رود. نه از این کم‌حرفی‌های ناشی از خجالت و احساس غریبی کردن. معاشرتی است اما به سبک خودش. حوصله‌اش نمی‌کشد روی دوپاهایش بند شود و به ریزه‌ریزه سؤال‌هایت و قربان صدقه رفتن‌هایت با کلمه یا نگاه ملوس کودکانه پاسخ دهد. یکی، دو ثانیه به صورتت خیره می‌شود. با چشم‌های درشت، کنجکاو و مهربانش نگاهت می‌کند. حرفت را گوش می‌کند. خیلی هم که شانس بیاوری سری هم به تأیید برایت پایین بیاورد و بعد دوباره بدود دنبال دنیای کودکانه خودش. به‌ندرت سؤالی را پاسخ می‌دهد. نه اینکه نخواهد. مدلش این است. وقتی می‌پرسی مهد می‌روی؟ بی‌پاسخ می‌ماند. بعد از کمی بازیگوشی و بازی می‌گوید که الآن از مدرسه آمده و منظورش مهدکودک است. درباره علاقه‌اش به رنگ‌ها که بپرسی یا بخواهی سلیقه‌اش را محک بزنی، دست‌خالی برمی‌گردی. یک روز مثل یک کودک کتونی آبی-لیمویی رنگ می‌خواهد و مدتی بعد مثل مردی جاافتاده از بین دنیایی از کفش‌هایی بارنگ شاد کودکانه، یک کفش ساده مشکی را انتخاب می‌کند.

سلیقه خاص نقاش کوچولو پسرک مو فرفری دوست‌داشتنی، وقتی برایت نقاشی می‌کشد و دلت می‌خواهد آن را با گیره روی تخته ثابت کنی تا به یادگار پیش چشمانت باشد، اصرار دارد گیره صورتی را بگذاری سر جایش و فقط گیره آبی استفاده کنی. پیش خودت خیال می‌کنی لابد علاقه ندارد، فضای نقاشی‌اش دخترانه شود بعد اما گیره صورتی‌رنگ برمی‌دارد و می‌چسباند به نقاشی دیگری که برایت کشیده است. با خودت می‌گویی شاید خواسته دلت را نشکند اما کمی دقیق‌تر که می‌شوی، می‌بینی رنگ غالب نقاشی دوم قرمز است و نزدیک‌ترین رنگ به آن، از میان گیره‌های زرد، آبی و صورتی و سبز موجود روی تخته، همان صورتی است.

  این سکوت عادی است کنجکاوی و شیطنت بی‌وقفه آرتین که آبجی مریم سعی می‌کند بامحبت و تدبیر مادرانه کنترل و هدایتشان کند، انقدر پرتکاپو هست که به خودت بیایی و ببینی به‌جای او انرژی‌ات تمام‌شده است. بااین‌حال اما در کنار این فوران بدو، بدو،  این پسرک مو فرفری گاهی هم ساکتِ ساکت است. ساکت روی یک صندلی یا یک‌گوشه می‌نشیند. درحالی‌که چشمانش را خیره می‌دوزد به یک‌گوشه. انقدر پرهیاهوست که بیشتر از خودش تو به دوندگی و شیطنت‌هایش عادت می‌کنی و همین‌که ساکت می‌شود، دلت هزار راه می‌رود که ناراحت شده، خسته شده، چرا یکهو نشسته…؟ اما همین‌که آبجی مریم، آرام به نظر می‌رسد یعنی اینکه اوضاع عادی است. آرتین نگاهی هم به تو و بقیه می‌اندازد. نفسی تازه می‌کند و روز از نو، روزی از نو!

خوبی کاکای موفرفری من؟! یکی، دوباری هم اما آرتین، کمی متفاوت سکوت می‌کند و سکوت‌هایش معنای دیگری دارد. همین‌که آبجی مریم حس کند، صدایی یا مسئله‌ای او را یاد حادثه حرم یا جای خالی مامان و بابا انداخته، صدایش می‌زند. انگشتان دستش را مثل شانه می‌برد، توی موهای یکی در میان خیس از عرق داداش کوچیکه. لباسش را مرتب می‌کند، احوالش را می‌پرسد و صورتش را می‌بوسد. می‌پرسد که خسته شدی؟ شام همان غذایی که دوست داری بپزم…؟ به حرفش می‌گیرد تا سر از کار سکوت سنگین آرتین دربیاورد. خلوت، با غم برای کودکی به این سن، درد بزرگی است. انگار آرتین با شیطنت‌ها و کنجکاوی‌های مدام کودکانه از دست همین غم بزرگ فرار می‌کند. گاهی که غم‌ها دست از سرش برندارند، آبجی مریم حواسش هست و بلد شده یک‌تنه پدر، مادر، برادر و همه‌کس آرتین باشد و به رسم مادر، به رسم زادگاهش شیراز بپرسد خوبی کاکای موفرفری من؟ /انتهای پیام  

دیدگاهتان را بنویسید