راه افتادم، طوری که پاهایم روی زمین نبود، خودم را در آسمان ها می دیدم، آسمانی که برای گمنامان خوشنام، اشک می‌ریخت، با این هوا مانوس‌ترم تا با آفتاب! چرا که آفتاب را فقط با عینک آفتابی می‌توانم تحمل کنم اما با این هوا حالم خوش است.

میهمان داریم، آن هم چه میهمانی ...

به گزارش روز واقعه از زنجان، سوسن رحمانی- دیگر به یادداشت‌کردن توی موبایلم عادت کردم و این را مدیون شغلم می‌دانم که مرا  برای همیشه از شر کاغذ و قلم راحت کرد، چرا که موبایلم همیشه دم دستم است. وقتی تماس گرفتند که باید برای پوشش مراسم عازم شوم کمی مَکس کردم، با خودم گفتم شاید این بار هم به شکل دیگر طلبیده شده‌ام، قبول کردم که این بار در قالب خبرنگار به استقبالشان برم. راه افتادم، طوری که پاهایم روی زمین نبود، خودم را در آسمان‌ها می‌دیدم، آسمانی که برای گمنامان خوشنام، اشک می‌ریخت، با این هوا مأنوس‌ترم تا با آفتاب! چرا که آفتاب را فقط با عینک‌آفتابی می‌توانم تحمل کنم اما با این هوا حالم خوش است. تنها حسن کار روزنا‌مه‌نگاری هم شاید همین باشد که همه‌جا آشنا دارد، یکی از خادمان مسجد ثارالله برایم جا نشان داد، دلم نخواست بنشینم، به سقف بلند مسجد که نگاه کردم، چراغ‌ها روشنایی داشتند اما نه آن شدتی که در جشن‌ها خودنمایی می‌کنند، آن‌قدر که بچه‌های کوچک از تاریکی نترسند و در پرتو نور چراغ‌ها بتوانند بزرگ‌ترهایشان را ببینند.  دوست داشتم قاطی جماعت شوم، خودم را نزدیک‌های صف اول رسانده و کنار خانم مسنی قرار گرفتم، سرش را انداخته بود پایین، با دستمال اشک‌هایش را پاک می‌کرد و با صدای شکسته و رو به کسانی که در صف ما قبل خودش نشسته‌ بودند می‌گفت؛ «مهمانان ما گمنام نیستند، ما گمنام هستیم» آن‌چنان شهدا را قربان‌صدقه می‌رفت که انها احساس غربت و تنهایی نکنند. بله مهمان داشتیم، البته خودشان صاحب‌مجلس بودند، از چند روز پیش منتظرشان بودیم، زنجانی‌ها در آستانه سالروز شهادت فاطمه زهرا (س) میزبان دو شهید گمنام دوران دفاع مقدس هستند، نه نامی و نه نشانی و نه خانواده‌ای، هوس کردم خودم را جای خواهرشان بگذارم، حالم یک‌جوری شد که خودم هم از آن سر در نمی‌آوردم، چشم‌های خسته‌ام انگار که تازه گرم شده بودند و اشک‌ها برای مهمانان گمنام درنگ نداشتند… کسی خبر ندارد که مادر این دو شهید گمنام در آخرین روز رفتن به جبهه، پدرشان به آنها چه گفته و مادر با چه دعایی آنها را راهی کرده است و شاید خواهر ته‌تغاری‌شان چطور از دلتنگی‌هایش حرف به میان آورده‌ است، با این‌وجود امروز آنها ده‌ها و صدها پدر و مادر و خواهر دارند که همه به آنها خوش‌آمد می‌گویند. همه برای شهدای گمنام عزاداری می‌کنند، اشک می‌ریزند، فضای خاصی حاکم است، در آن لحظه چیزی که توجهم را به خود بیشتر جلب می‌کند حضور مادران و خواهران شهید است که قاب عکس شهیدشان را به آغوش کشیده و اشک می‌ریزند. از میان جمعیت دستم را دراز می‌کنم، تابوت شهید گمنام را لمس می‌کنم، احساس غریبی دارم، گویی دیگر چیزی احساس نمی‌کنم خود را در آسمان تصور می‌کنم…  پایان پیام/۷۳۰۲۱

دیدگاهتان را بنویسید